“اگر بخواهم با تو رو راست باشم
باید بگویم زندگی یکجورایی سخت است…
یعنی به شکل گریزناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستی و طوری که زندگی میکنی ندارد.”…
“این ها را نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست. می توانی از آنها در راه کمک بگیری و هر وقت داشتی در چاه غم فرو می رفتی مثل “رسن” به آنها چنگ بیاندازی و بیرون بیایی. یکی از این طناب ها؛ موسیقی است.
اگر توانستی ساز بزن؛ اگر نتوانستی به آن گوش کن. “…
” و آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندی برقص. رقصیدن مهمترین کاری است که می توانی برای روحت انجام دهی. “…
“رقص، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است. “…
” راستی اگر صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن کمی هم آواز بخوان”…
” چیز دیگری که می توانی بخوانی کتاب است. خواندن به تو کمک میکند زندگی های دیگری که هیچ وقت نمیتوانستی تجربه کنی را تجربه کنی. “…
” تا می توانی بخوان. وسط کتابهایت حتما چند صفحه هم در مورد ستاره ها و کهکشان ها بگذار چون به تو کمک میکند که ابعاد چیزها را بهتر درک کنی و یادت نرود که در کل هستی کجا ایستاده ای. برای همین قدیمها بیشترِ فیلسوفها ستارهشناس هم بودند.
شاید نخواهی یا نتوانی منجم بشوی، ولی همیشه میتوانی وقتهایی که غمگینی به آسمان نگاه کنی و ببینی که غمهایت در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک هستند.
طنابهای دیگری هم هست؛ چیزهایی
مثل نقاشی کردن، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویههای جدید، سفر کردن، حرکت.
ما برای نشستن خلق نشدیم.
به جای نشستن قدم بزن؛ بدو؛ شنا کن.”…
“در زندگی چاه غم زیاد است ولی طناب هم هست؛ سر رسن را ول نکن.”…
” بگرد و طنابهای خودت را پیدا کن و اگر نتوانستی پیدایش کنی؛ ببافش.
آدمهای انگشت شماری طناب بافی را بلدند.
دانشمندها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستند و طنابهایی را بافته اند که آدمهای دیگر هم میتوانند سرش را بگیرند و با آن از درون چاه بیرون بیایند.”…
” مولانا در دفتر پنجم میگوید:
آه کردم؛ چون رسن شد آه من؛ گشت آویزان رسن در چاه من؛ آن رسن بگرفتم و بیرون شدم؛ چاق و زفت و فربه و گلگون شدم.
کسی چه می داند؛
شاید یک روز تو هم طناب خودت را بافتی.”
برگرفته از نوشته سینا ارزانی